..♥♥.................. 👈گاهی برای زندگیمان یک رژیم بنویسیم👉 😊 یک رژیم برای خلاصی از شر سنگینی روزگار که گاهی بر سینه ما سنگینی میکند 😊 رژیم که مختص چاقی یا لاغری نیست گاهی باید یک رژیم خوب برای روح و افکارمان بگیریم؛ مثل: رژیم کمتر حرص خوردن 😤 رژیم کمتر غصه خوردن 😞 رژیم بی اندازه مهربان بودن 😊😍 رژیم بی ریا کمک کردن ☺☺ رژیم بی توقع دوست داشتن 😍😍 رژیم دوری از افکار منفی 😖 رژیم دوری از رفتارهای منفی بیایید رژیم آرامش بگیریم 😊😊😊😊😊
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ در پی سیل ناگهانی در دروازه قرآن مردم شیراز یک . بلافاصله جان خود را به خطر انداختند و از همه طرف به کمک شتافتند دو . مردم سریع لباسهای خود که داخل خانه داشتند آوردند سه . مردم درب منازلشان را به روی آسیبدیدگان باز گذاشتند چهار . مردم روی پلاکادر و تابلو در دست آدرس و شماره تلفن برای منزل مجانی نوشتند و توی باران ساعتها ایستادند پنج . مردم تا صبح بیدار ماندند و گشتند و مجانی پذیرای مهمانان نوروزی شدند شیش . هتل داران شیرازی هتلهای خود را مجانی در اختیار مهمانان نوروزی گذاشتند هفت . رستورانها برای غذای مجانی اعلام آمادگی کردند هشت . نمایشگاه بینالمللی شیراز بلافاصله هزار چادر در سالنهای خود برپا کرد و از مردم خواست تا در فضای مجازی برای پذیرش مجانی مهانان اطلاعرسانی کنند نه . مراکز بهداریها و بیمارستانها و درمانگاههای خصوصی برای آسیبدیدگان مجانی اعلام آمادگی کردند ده . مردم تا پایان سیل ایستادند و مجروحان را با کمک مسئولین حوادث و پادگانهای ارتش نجات و به مراکز درمانی اعزام کردند یازده . مردم کمک کردند قربانیان حادثه را از لابلای سیل پیدا کردند دوازده . مردم کمک کردند تا ماشینهای آسیب دیده و واژگونی را از مسیر طولانی از لابلای سیل جمع آوری و در مکانهای مناسب قرار دهند سیزده . صافکاران و مکانیکها و تعمیرکاران شیرازی برای تعمیر کردن ماشینها مجانی اعلام آمادگی کردند احسنت به غیرت و انسانیت مردم شیراز که برای اثبات انسانیت سنگتمام گذاشتند حالا میدونید دلیلش چی بود؟ خیلی زشته مهمون خونه هامون بیاد و ناراحت برگرده سالم بیاد و ناخوش برگرده زنده بیاد و جنازه ش برگرده چی دیگه داریم بغیر شرمندگی
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ هر کس در راه حل مشکل برادر ایمانی خود تلاش نماید چنان است که نه هزار سال خدا را عبادت کرده در حالی که روزها را روزه گرفته و شبها را به عبادت گذرانیده باشد تراز : حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی در بازار تهران جنب مسجد جامع ، غذافروشی داشت او از بزرگان و عرفای تهران و از عزیزترین و نزدیکترین دوستان شیخ رجبعلی خیاط بود روزی مرشد چلویی برای دیدن شیخ نزد وی رفته بود، در این حال شیخ از کسب و کار وی میپرسد ، حاج مرشد اظهار تاسف میکند و از فروش کم و بی رونقی نالیده و به شیخ چنین میگوید غذاخوری دیگر رونق سابق را ندارد شیخ به او میگوید هیچ میدانی که دلیلش چیست؟ مستمندان را از درب مغازه ات میرانی و توقع برکت داری؟ مرشد تعجب میکند و میث گوید من نه تنها کسی را رد نمیکنم حتی به بچه هایی که برای صاحب کارشان غذا میگیرند کباب رایگان میدهم مرشد به مغازهع رفت و پیگیر شد و متوجه گردید سیدی که بارها به دلیل نداشتن پول، غذای رایگان میگرفته را چند روز قبل شاگردان مغازه بیرون کرده اند که غذای مفت یک بار، دوبار... وی ناراحت شد و رفت مرشد گشت و سید را پیدا کرد و به او ملاطفت فراوان نمود کم کم وضع درآمد تغییر کرد مرشد از آن به بعد به هر کس که بی پول بود غذای رایگان میداد و تابلویی نوشت به این مضمون
..*~~~~~~~*.. گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد وقتی دستی را به یاری می گیری بدان که دست دیگرت در دست خداست (: ♦♦---------------♦♦
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * من دکتر «س. ص» متخصص اطفال هستم سال ها قبل، چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم؛ کنار بانک دستفروشی بساط باتری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته آن زمان تلفن های عمومی با سکه های دو ریالی کار می کرد جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها «صلواتی» است گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت «صلوات» بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد (دو ریالی «صلواتی» موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم دوریالی مجانی داد گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی می دهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان؛ که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی می گیرم و صلواتی می دهم مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر برای پول دویدن و حرص زدن، دیدم این دستفروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا می دهد در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگویم ی یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم احساساتی شدم و دست کردم جیبم، ده تومان به طرف او گرفتم آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف داشتم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم به او گفتم : چه کاری می توانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم گفت: آقای دکتر! شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمی دانید چقدر ثواب دارد صورتش را بوسیدم و خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم... دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟ از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ «شبهای جمعه مریض صلواتی می پذیریم» دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دستفروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش راستى یك سوال: شغل شما چیه؟ برای بخشنده بودن، پول مهم نیست باید ببینیم چی داریم؟ گاهی با بخشیدن بک لبخند کوچک می تونیم بزرگترین بخشنده باشیم خدا را فقط با خم و راست شدن و امتداد والضالین نمی توان شناخت من و دنیا، همدیگر را رنگ می کنیم من با مداد سیاه، دنیا با مداد سفید من، روزهاي او را او موهاي مرا راستی شغل شما چیست؟ چه کاری در راه خدا میتوانید انجام بدهید؟ دریغ نکنید * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * دکتر حسن امینی فرد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت پرسیدن : چه میکنی ؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم میپرسد: زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد همین یک جمله رمز تمام زیبایی های رفتاری دنیاست بدون توقع و با دلی صاف هر کاری از دستت بر میاد انجام بده *@***/*
روزی شیخ جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را پنهانی به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد میبرد در میان راه مریدان شیخ را دیدن که شیخ به آرامی و پنهانی در حال حرکت است به آرامی دنبال او میرفتن شیخ که به گمانش کسی دور و برش نیست در مسیر همواره باد شکم از خود به بیرون میداد و مریدان از فرت شنیدن این صداها خشتک های خود را به دهان فرو کرده بودند و بسیار پنهانی خندیدن و از خنده اشک از خشتکشان جاری شد تا اینکه شیخ به منزل زن رسید زن با پسر بچه ایی در بقل بیرون آمد ؛ وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت شوهر من شکارچی بود و هر روز به شکار میرفت یک روز از روز ها در هنگام شکار از اسب به زمین میوفته و چون توفنگ به پشتش بوده تفنگ شلیک میکنه و نصف پشتش با شلیک گلوله رفت وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشتن سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار شکار برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها با تفنگ را به او وارد کردیم و اورا از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند شیخ دست به ریش و پشم خود کشید و لبخندی زد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مکتب خانه ی ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین شیخ این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم پشت فروشنده نصفه بود و تفنگی به او وارد شده بود زن که پسر بچه اش نا آرامی میکرد با شنیدن این حرف ، خشتک فرزندش را درید و بسیار ناله و شیون کرد و کنترل روانیه خود را از دست داد و با تفنگ شروع به شلیک کردن به شیخ و مریدان نمود مریدان که پنهانی در حال شنیدن گفت و گوی زن و شیخ بودن ، از آن پس همواره میگوزیدن و به پشت سر نگاه میکردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حال ندارم نتیجه گیری کنم خودتون یه برداشت مثبت کنید :khak: :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید آیا سراب بود ؟ به او نزدیک شد نه واقعیت داشت پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار اتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید صبح وقتی که پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید به اطراف نگاه کرد . مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است .او را صدا زد و گفت از تو خواهشی دارم جوان گفت: بگو لطفا در مورد این ماجرا با کسی سخن نگو جوان گفت: تو به من اب و غذا دادی شب را در کنار اتشی که افروخته بودی به روز کردم اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم پیرمرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد «باشد تا اگر کسی روزی ، فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود »
شب سردى بود... پيرزن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند. شاگرد ميوهفروش، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت پيرزن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه. مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوهفروش گفت دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترىها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار پيرزن گفت: دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم زن گفت: اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى جون بچههات بگير زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوهها را داد دست پيرزن و سريع دور شد... پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى... ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم